سفارش تبلیغ
صبا ویژن

انســان ِ جــــ ـاری

دیدگاه درست، نه زود قضاوتی

فاطمه خانم دیدگاه

 

از کجا شروع کنم به تعریف که خدا خوشش بیاد، آهان از اینجا بگم که:
از روز اولی که من و دوستم رفته بودیم برای تعلیم رانندگی، از شانس من با استادی روبرو شدیم که از طلبه و روحانی خوشش نمیومد، به حرمت استادی نمیشد زیاد باهاش بحث کنم.البته شخص خوبی بود اما تنها موردش از نظر من این دیدگاه اشتباهش بود.

شنیدی میگن مار از پونه بدش میاد درب لونش سبز میشه؟ حالا از شانس من هم این محل تمرین ما افتاده بود پارکینگ جلوی حوزه.این باعث شده بود تا هر روز یه ماجرای جدید داشته باشیم.خداییش قبول دارم که کارش سخت بود و زیان بار، از صبح تا شب بایستی بشینه تو ماشین و زانوهاش تاک باشه و بماند گرما و روزه و عرقی که تو چشاش شکسته میشد.

اما کارش درست نبود که کار خودشو با یه روحانی مقایسه کنه. یه روز که یکی از اساتید از حوزه خارج شد، این مربی برگشته و میگه نگاه کن، دِ نگاه کن، ساکت موندم تا خوب حرفاشو بزنه و خالی بشه اون وقت من حرف بزنم. خلاصه انگار زده باشه به تیر اخر و شاکی باشه شروع کرد به گفتن( البته بی احترامی نمی کرد)

گفت: آره نگاه کن از صبح تا حالا تو حوزه بوده، پاش رو پاش بوده و زیر کولر لم داده، إ إ نگاه کن همیشه این روحانی ها میگردن و یه چیز راحت واسه خودشون پیدا می کنن. یه نگاهی به کفشای شیک و نوک باریکِ مشکی چرمش انداخت و گفت تو رو خدا مارو باش، ما باید از این کفشا بپوشیم و گرما بکشیم و این گرامیان هم از این کفشای آخوندی بپوشن.

دوباره یه نگاه به من انداخت و ادامه داد تو بگو کار کی سخت تره؟ ما یا این آقایون که فقط باید کتاب بخونن؟
جوری حرف میزد که اگه کسی ندونه فکر میکنه این روحانی ها باباشو کشتن که این طور توپش پره.کم کم حرفاش ته کشید و ساکت شد.

حالا نوبت من بود که در حد خودم از قشر طلبه دفاع کنم. گفتم اولا مربی عزیز حالا تو به من جواب بده، چطوره که ملت با دمپایی پلاستیکی میرن بیرون کسی کاریشون نداره اما این بنده خداها نباید به قول تو با کفش آخوندی که میشه نعلین راه برن؟؟ یا بگو ببینم چطوره که تو فقط از یه زاویه نگاه میکنی؟ چرا نمیگی این انصافه که ما با تیشرت و آستین کوتاه میایم بیرون اما این روحانی ها باید علاوه بر تیشرت یه لباس و یه قبا ویه عبا بپوشن؟؟

چرا وقتی هوا گرمه و ما سرمونو با تیغ میزنیم تا عرق نکنیم یا شاید بخاطر حفظ خوشکلی و شیک بودن از کلاه لبه دار استفاده کنیم اما ایشون باید کلاهی با 6متر پارچه به اسم عمامه روسرشون باشه که باباشون در میاد. حالا گذشته از همه اینا چون شهید مرتضی مطهری حرف خوبی زدن و گفتن که من یه افتخار دارم اونم این لباسامه..

مشکل تو چیه؟ تو میگی چرا اینا باید بیخود منبر برن در صورتی که شاید خودشون بهشون عمل نمیکنن یا اینکه اصلا ما چه احتیاجی به حرفاشون داریم؟ یاد حرف آقای قرائتی افتادم، ایشون میگفتن کفاش در طول عمرش هزاران جفت کفش تولید میکنه ولی خودش فوقش چند جفتشو میتونه بپوشه..

بعدشم مربی خوبم چرا اینا رو نمی بینی که باید از صبح پاشن برن کلاس، با پای پیاده برن مسجد با دهن روزه منبر برن، برگرده و مجبور باشه مطالعه کنه.افطار کرده و چیزی خورده و نخورده برا نماز بره مسجد، درضمن حواست باشه که حقوق چندانی ندارن اما با عنایت خدا و امام زمونه که دارن زندگی میگذرونن...
الان این دیگه علم روزه که یک ساعت کار ذهنی خستگیش بیش از ساعتها کار با بدن هست..

داشتم حرف میزدم که دیدم مربی یه جورایی سرشو اندخته پایین و آهسته گفت حلا یه پارک دوبل انجام میدی..
منم دیگه هیچی نگفتم، امیدوارم این حرف های حقیر تلنگری باشه اول برای بیدار کردن خودم و هم برای مربی عزیزم و هم برای همه عزیزانی که فکر میکنن کار روحانیت آسونه

سیاه مشق: فاطمه


و من الله توفیق
 

 


کلمات کلیدی:

کاش ها رو کاشتند و سبز نشد

فاطمه خانم دیدگاه

سلام
چند روزی بود که حسابی فکرم مشغول بود. مشغول حرفای دوستان، اطرافیان. اوّلاش زیاد جدی نمی گرفتم، گفتم خب این حرفا و بحثا زیاد مهم نیست، چند روز بگذره همه چی دوباره عادی میشه. اما چند روز بعد وقتی دیدم دوستم با حالت زار و گریون همراه با اون جوون ها از یه ساختمون شیک و مجلل که چراغ های رنگی چشمک زنش آدمو محو خودش می کرد، خارجش کردن، رو کردم طرفش و گفتم پس جدی بود؟؟ گفت:

ای کاش رابطه ام با بابام بهتر بود. ای کاش از اول جوری با حرفاش بزرگم می کرد تا کمبود محبت نداشته باشم. ای کاش وقتی صداش می کردم بجای "هان" می گفت "جانم" تا وقتی داخل دنیای مجازی حالا واقعی رو ولش، داخل مجازی یه جنس مخالف بهم می گفت جانم از خوشحالی وا نرم و از خود بی خود نشم...

ای کاش وقتی باهاش حرف می زدم، چند دقیقه، همش چند دقیقه سرشو از اخبار و تلویزیون بیرون می اورد و به حرفام گوش می داد یا لااقل یه سری تکون می داد تا دلم خوش شه که حواسش هست، اما دریغ از یه جمله در مقابل کرور کرور حرفام. آره اگه این کار ها رو می کرد من مجبور نمی شدم برم دنبال یه شخص سومی بگردم تا براش حرف بزنم، شخصی که شاید از روی سادگی من و برای گذروندن اوقات خودش در برابر هر جمله ام، به به و چه چه می گفت و با اشتیاق به حرفام گوش می داد..

ای کاش وقتی کنارش نشسته بودم یا شونه به شونه هم راه می رفتیم، با دستای گرمِ پدرونش، دستامو می گرفت یا دستشو میذاشت دور گردنم تا با هم قدم بزنیم. تو رو خدا تو بگو این کار گناهه؟ این کاره اشتباه و حرامه؟ یا اینکه میل به جنس مخالف باعث شه تا دستای یه نامحرم دستامو لمس کنه؟ ...

ای کاش وقتی چادر سرم می کردم تا از خونه خارج بشم، صدام می زد و می گفت: دخترم ماشاالله چه ماه شدی، بیرون که میری مواظب خودت باش که حجاب فاطمه زهرا رو با خودت داری.اما بجای این حرفا اون جوون بهم گفت خوشکلم رنگ مانتوت چه قشنگه، چرا قایمش کردی زیر این پارچه مشکی...

دیگه بهش مهلت حرف زدن ندادن، آخه اون ساختمون قشنگی که چندی پیش در حال عیش و نوش درش بود الان دیگه از آدماش خالی شده بود و چندین ماشین از نیروی انتظامی منتظرشون بود تا به کلانتری منتقل بشن..
بهش گفتن خانم راه بیفت،دستش از تو دستم کشیده شد و چند قدم به سمت ماشین ها رفت، وقتی که سوار ماشین شد، سرشو از پنجره بیرون آورد و با صدای نسبتا بلندی گفت:  
" کاش ها رو کاشتند و سبز نشد " ...

حس و حال بدی داشتم، اشکامو پاک کردم و خودمو به اولین امام زاده رسوندم تا دعاشون کنم، یاد روزهایی افتاده بودم که باهم مجری می شدیم تو نشست ها و با خودم گفتم ای کاش اون مطالب و جمله هایی رو که در نشست ها برای والدین می خوندیم، و اون حرفایی رو که مشاور راجب رابطه و عشق میان والدین با فرزندان بیان می کرد، پدر و مادرا جدی می گرفتن تا الان کار به اینجا کشیده نشه...

و یاد این حرف ها از مشاورمون افتادم که می گفت :
زمانی که اوقات خاصی را برای فرزندانمان صرف می کنیم، آنها با خود می گویند
: "من باید برای پدر و مادرم مهم باشم که این وقت را فقط به من اختصاص داده اند."

وقتی که بچه ها را به مکان دیدنی و خاصی می برید، در حقیقت آنها را به دنیای خود وارد می سازید و می گویید: "از بودن با تو، لذت می برم و مایلم جزیی از وجودم را با تو شریک شوم.

بچه ها نیاز دارند که اغلب و به طور مستقیم این پیام را از زبان شما بشنوند: "تو را دوست دارم."ما می توانیم با گفتن چنین جمله هایی، مهرمان را به بچه ها نشان دهیم: "چقدر خوشحالم که بچه ای مثل تو دارم!

و شاید مهم ترین حرف:
ما اغلب برای فرزندانمان غذا فراهم می کنیم، آنها را با اتومبیل به گردش می بریم و برایشان اسباب بازی می خریم، اما در قلب آنها هیچ چیز به اندازه یک در آغوش گرفتن ساده و نوازش، تاثیر ندارد. هیچ چیز به اندازه یک نوازش محبت آمیز به بچه ها این اطمینان را نمی بخشد که موجوداتی دوست داشتنی و ارزشمندند
.

سیاه مشق: فاطمه

و من الله توفیق


کلمات کلیدی:

امان از حق الناس

فاطمه خانم دیدگاه

سلام
عجب ماجرایی بود که من شاهد و نظاره گرش بودم، یعنی از صبح تا حالا به جای ذکر سبحان الله دارم میگم خدا بیامرزه بابای اونی رو که تکنولوژی رو اختراع کرد تا من اینقد الافی نکشم تو صف..

خیلی وقته که بانک نرفته بودم، تقریبا میشه گفت که همه ی کارهامو از تو خونه و از پشت یه شیشه که رو به دنیای مجازی باز میشه و با زدن چندتا دکمه انجام می دادم.اما امروزبه دلایلی بعد از مدت ها پام به بانک باز شد، فکر می کردم اکثر مردم مثل من از تو خونه و با سیستم کارای بانکیشون رو انجام میدن، اما..

چند قدمی مسیر را طی کردم، به درب بزرگ و اتوماتیکی رسیدم که با نزدیک شدنم بهش خود بخود به احترامم باز شد( دییی ). ابتدای درب ورودی دستگاهی جلوم سبز شد، تو رو خدا ببین کارمون به کجا رسیده که بایستی اجازه رفتنم پای میز و صندوق بانک رو از اون می گرفتم.

با چشمای نیمه خوابالو نگاش کردم و منتظر شدم، صدایی که شاید خنده مضحکانه ی این دستگاه بود و بیانگر این بود که هه هه حالا حالا ها باید بشینی تا نوبتت بشه، تکه کاغذی از دهنش امد بیرون. نگاهی بهش انداختم،نوشته شده بود مدت تقریبی انتظار 129 دقیقه، شماره نوبت108

داشتم غرلند میکردم و زیر لب به خودو و شانسم بد و بیرا میگفتم که صدایی نه چندان بلند باعث چرخش سرم شد. اون طرف بانک نزدیک اب سردکن روی صندلی های دوم و سوم، دو نفر داشتن باهم بگو مگو می کردن. نخاستم به حرفاشون گوش بدم  اما برای فرار از بیکاری و گذر زمان هم که بود رفتم نزدیک و صندلی کناریشون نشستم.

این طور شنیدم که می گفتش الان شماره منو صدا می کنن، بده من برم کار تو رو هم انجام بدم. پیش خودم گفتم بابا دمت گرم، عجب رفیق بامرامی داری، کاش یه اشنا پیدا بشه و این لطفو برای منم انجام بده.دوباره گوشام تکون خورد و شنیدم طرف بهش گفت نچ، نمیخام، خودم انجام میدم. دوستش گفت عجب الاغی هستی تو، مگه نگفتی باید بری دانشگاه و کار داری خب میخام کارت جلو بیفته.بازم قبول نکرد.

چند دقیقه ای گذشت و صدایی بلند شد: شماره 36به باجه 2، شماره36 به باجه 2. دوباره یادم افتاد آخ آخ یعنی چقد باید منتظر بشینم تا نوبتم شه.داشتم بلند میشدم تا یه لیوان آب بخورم و شاید دوستی، کسی پیدا کنم که نوبتش نزدیک باشه و کار منو هم راه بندازه، هنوز نرفته بودم که باز همون صدای بغل دستی هام بلند شد: بابا ولم کن، شمارمو پس بده، من نمیرم، اخه چرا متوجه نیستی، بابا این حق الناس، نمی تونم اون دنیا جواب پس بدم، کم خودم گرفتاری دارم که حق الناس هم بهش اضافه شه...

انگار همون لیوان آب یخ رو که هنوز بهش نرسیده بودم رو سرم خالی کردن، سرجام یخ زدم و خشکم زد و چند بار تکرار کردم حق الناس حق الناس

حسابی رفتم تو نخ حرفاشون، آره حق الناس، کلمه ای آشنا و عامیانه بود برام، خیلی جاها اینو شنیده بودم اما هیچ وقت عمیقا بهش فکر نکرده بودم، به خودم امدم و برگشتم سر صندلی نشستم، گوشیمو دراوردم و سریع رفتم نت برای سرچ حق الناس. نمیدونم چقدر سرم تو گوشی بود اما وقتی به خودم امدم که اعتبار اینترنت گوشیم تموم شده بود و من مونده بودم و یه صفحه سیاه و خط خطی از دفترچه یادداشتم که نتایج بدست اورده رو روش نوشته بودم.

بهترین  اون ها:
روزی در نجف اشرف امام خمینی (ره) می خواست برای نماز جماعت وارد اطاق بیرونی شود. جلو اتاق انباشته از کفش نمازگزاران بود به طوری که جای پا گذاشتن نبود. امام وقتی به کفش کن رسید و آن وضع را دید، توقف کرد و از پا گذاشتن بر روی کفش مردم خودداری ورزیده، تا اینکه کفش ها را از سر راه برداشتند و راه را باز کردند. آن گاه امام وارد اتاق شد
.

امام در وصیتی به فرزندشان می نویسند:
پسرم! سعی کن که با حق الناس از این جهان رخت نبندی که کار، بسیار مشکل می شود. سر و کار انسان با خدای تعالی که ارحم الراحمین است، بسیار سهل تر است تا سر و کار با انسان ها

امام صادق علیه السلام:
ما عبدَاللهُ بِشَی ءٍ اَفضَل مِن اَداء حَقَّ المومن ( هیچ عبادتی برتر از اداء حق مومن نیست.)

حالا دیگه به هیچ وجه راضی نمشم برای جلو افتادن کارام حقی رو از کسی ضایع کنم.صدای بلنگو بلند شد: شماره108 به باجه1


سیاه مشق: فاطمه


و من الله توفیق

 


کلمات کلیدی:

انتخاب درست..

فاطمه خانم دیدگاه

یادش بخیر همیشه انتخاب برام سخت بود،بچه که بودم ازم می پرسیدن مامانتو بیشتر دوست داری یا باباتو؟ یا اینکه یه ابنبات و یه پفک میگرفتن جلوم و میگفتن یکی رو انتخاب کن، چند بار دستم به سمت یکی پیش میبردم و دوباره پس میکشیدم، یه نگاهی به خوراکی ها و یه نگاهی به مامان می کردم و می گفتم میشه دوتاشو بردارم؟؟

وارد دبیرستان که شدم باری دیگه  سر دوراهی انتخاب رشته  گیر کردم. گذشت و انتخاب رشته دانشگاهی جلوم سبز شد.
تا اینجا که عمر کردم متوجه شدم که گاهی اوقات انتخاب خیلی سخته، اما در بیشتر مواقع ما باید بد و خوب یه چیزو انتخاب کنیم که مربوط به خودمونه.ولی خیلی از مواقع هم افرادی هستن که مسئولیت انتخاب رو برعهده دارن، برای مثال می تونم چیزی رو بیان کنم که تقریبا همتون باهاش آشنا هستین، بله میخام مسئولیت سخت و وقتگیر دبیری پارس بلاگ رو بیان کنم.

به حقیقت می تونم بگم که این انتخاب خیلی سخته هرچند انتخابی نیست که به اینده و زندگیمون ربط داشته باشه اما می تونم بگم که انتخاب درست یه جور حق الناس هست. امدم تا بگم که گاهی پیش میاد که فیدی رو نبینن یا پستی از زیر دستشون به اشتباه در میره.یا اینکه شده مطلبی رو انتخاب می کنن اما متوجه میشن که این انتخاب درست نبوده یا امتیازی که بهش دادن کم و زیاد باید بشه.

خواستم بگم که بیاید اول بخاطر دل خودمون بنویسیم بعد بخاطر مجله، این طور باعث میشه تا اگه چنین مشکلی هم پیش امد دیگه حساس نباشیم و خدای نکرده چیزی نگیم که دبیرای عزیز ناراحت بشین. دیدم که بعضی از دوستان به دبیرا خاص دادن که چرا فلان نوشته ام اول انتخاب شده بعد رد شده و کلی حرف که باعث ناراحتی شده یا اینکه پیام دادن که چرا هیچ دبیری فیدهای منو نمی بینه؟ یا حتی یکی از دوستان خوبم بود که میگفت من چکار باید کنم؟ چرا مطالب پیش و پا افتاده ای رو که می نویسم انتخاب میشن اما مطلبی رو که براش وقت میذارم و مطالعه میکنم دیده نمیشن؟؟

خب دیگه بازم مچکرم که حرف های این حقیرو خوندید، امیدوارم که از این پس این مسائل پیش نیاد تا نه کاربری ناراخت بشه و نه دبیری از کارش ناراحت و ناراضی باشه. همین جا هم به همه کاربرای عزیز و دبیرای گل پارسی بلاگ خداقوت میگم.

سیاه مشق: فاطمه


من الله توفیق


کلمات کلیدی:

ترس از پدر..

فاطمه خانم دیدگاه

سلام
داشتیم راه می رفتیم که نفهمیدم چی شد، یهو دستی گرم و استوار خوب خودشو تو گردن بغل دستیم جا کرد. سر چرخوندم دیدم باباشه، اولین بار نبود که می دیدمش اما چشامو تا جا داشت باز کردم، شاید این کارم هم بی اراده بود اما میخاستم این بابای حی و حاضر رو با اون بابایی که سال ها از تعریفای این دوستم شنیده بودم مقایسه کنم...

این جور برام می گفت که بابای من آدم مذهبی آنچنانی نیست اما از تربیتمون هم کم نذاشته، من بچه کوچیک خونم بخاطر همین یکم عزیز دردونه ترم( به قول گفتنی ته تغاری بود)، می گفت که همیشه بابام از کار که میاد میدوم جلوش براش آب می بردم پیش از اینکه مامانم ببره، وسایلی که دستشه میارم داخل، کلا گفت عادت داره بابام که با یه سوت مخصوص و چند کلمه که یه جورایی ابراز علاقش بود ومیشه گفت کلمات ساختگی و بی معنی بودن صدام می کرد اما ذوق زیادی داشت از شنیدنشون..

تا حالا نه مهره مار دیدم و نه به این باور رسیدم که میگن داشتنش باعث عزیز شدن میشه ولی این دوستم نمی دونم واقعا داشت  یا نه اما میدونم که به قدری برای باباش مهمه و عزیز که هر چی ازش تقاضا کنه نه بهش نمیگن (باز تو پرانتز چیز غیر منطقی یا بیخودی هم تا حالا نخواسته ) اما عجیبش این بود که اهل منزل بهش  میگفتن مهره مار داری اخه چرا نسبت به ما این طور نیست؟؟

خلاصه خستتون نکنم بذارید از اون دست گرم و محکم کذایی بگم تا یادم نرفته، اره سر چرخوندم دیدم دسته باباهه که رها شد بالافاصله دست دوستم رفت بالا و گردنشو از درد تند تند می مالید. درسته از درد، این بار دست بابای جون جونیش نه برای نوازش بالا رفته بود و نه برای گرفتن لیوان از دست فرزندش..

حالا داستان از چه قرار بوده زیاد مهم نیست، همین قدر بگم که بخاطر دادن عینکش به داداشش بود که چشاش سالم بوده و خاسته مثلا باهاش ژستی بده، این پسگردنی رو خورده بود که چرا بهش دادی؟ الان اگه اونم چشاش ضعیف شه من چکنم و کلی حرفه پدرانه که شاید از سر دلسوزی و دوست داشتن پسرش بوده...

شکر خدا ماجرا ختم بخیر شد و دوباره خوش و خرم شدن، اما..اما..، امان از دست این اما..مگه میشه این برخورد یاد این بچه بره، حالا تا عمر داره همیشه یادش میاد..
حالا امدم تا دو کلام با این باباها حرف بزنم، بگم چرا به بچه ها فرصت حرف زدن و دفاع از خودشون نمیدید؟ چرا کاری می کنید که ترس از بابا بیشتر ترس از مرگ باشه؟ چرا طوری رفتار می کنید که بچه به ترسه حرفاشو براتون بگه؟؟خدا که خداست این طور بندشو بدون حساب و کتاب محاکمه نمیکنه.

من نمیگم خشم و غضب نکنید اما بجا و مثبت باید باشه تا سازنده باشه نه مخرب
اگه یکم دقت کرده باشید داخل سیره پیامبر هم امده که:
آن حضرت برای امور دنیا هرگز عصبانی نمی شد؛ اما هرگاه برای حق غضبناک می شد، احدی را نمی شناخت و خشم پیامبر آرام نمی شد تا اینکه حق را یاری کند.

وکلام آخر:
آری یک انسان کامل فقط در راه حق و به خاطر پایمال شدن حقوق الهی و حقوق مردم خشمگین می شود و در این مورد هم از مرز ایمان و حدود الهی خارج نمی شود.

سیاه مشق: فاطمه


و من الله توفیق

 


کلمات کلیدی:

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
?بازدید امروز: (32) ، بازدید دیروز: (80) ، کل بازدیدها: (697481)

ساخته شده توسط Rodrigo ترجمه شده به پارسی بلاگ توسط تیم پارسی بلاگ.

سرویس وبلاگ نویسی پارسی بلاگ